هدیه ای از جنس خدا

روز پدر و روز مرد و احوالات نفسم...

سلام نفس مامانی...     دیشب اومده بودم به وبلاگت،کلی هم برات نوشتم ولی متاسفانه ویندوز  همشو پاک کرد ..الان دوباره اومدم تا برات بنویسم..   1شنبه وقت دکتر داشتیم مامانی..خداروشکر همه چی خوب بودو از همه مهمتر اینکه بازم صدای قلب نازنینتو شنیدم. .وای نمیدونی چقدر عاشق اون لحظه هستم..دلم میخواد هرروز این صدای خوشگل رو بشنوم..انشالله که قلبت 1000سال برات  بتپه...     دیشب هم شب ولادت حضرت علی بووود که مصادف میشه با روز مرد و پدر..مامانی که برای بابایی متاسفانه هیچی نتونست بخره،آخه مامانی نمیتونه بره بیرون..عوضش کلی بهش تبری...
24 ارديبهشت 1393

نفسم ببخش مامانیو..دیشب خیلی اذیتت کردم...

دیشب خیلی شب بدی بود،عصر یه اتفاق بد افتاد،خاله سولماز اومده بود خونه ی باباجون اینا که منو ببینه که یهو شاهد صحنه ای شد و منو به رگبار ناسزا بست...یعنی شب قبل همون روز هم بابایی مهربون همون ناسزاها رو بهم گفته بود..آخه جای آمپولهای پروژسترون که از آذر سال٩٢ میزدم عفونت گرفته بود و از ٣هفته قبل که قطع شده بودن چرک کرده بووود و مامانی صداشو درنمیاورد... آخه مامانی دیگه خسته شده از بس دکتر رفته.. با اون دردهای شدید کنار اومده بود مامانی...بابایی مهربون و خاله سولماز که با دیدن اون صحنه وحشتناک همه ی بدنشون سست شده بوود کلی دعوام کردن و تو خونه باباجون اینا جنگی به پا شد..بابا جون زنگ زد به دوست دکترش گفت و ایشونم گفتن همین الان...
4 ارديبهشت 1393

سلام نفسم؛من اومدم با چندتا خبر....

................سلاااااااام نفسم................   نفس مامان من خیلی شرمنده ام که دیر به دیر به وبلاگت سرمیزنم..این حال و روز من اصلا خوب بشو نیست،آخرش هم کار داد دستم..چهارشنبه 27 فروردین بالاخره بیمارستانی شدم..عصر روز چهارشنبه حالم اونقدر خراب شد که فقط خودمو رسوندم به تلفن و زنگ زدم به باباجون و مامان جون که بیان و منو ببرن ب یمارستان..ساعت 6 رسیدیم بیمارستان و منو تا ساعت10 بستری کردن..سرم و آمپول خوردم کلی نفسم..یه کم بهتر شده بودم ولی دوباره ،2-3 روزه که قاطی کردم،بازم تهوع و بدحالی دامن گیرم شده ..ولی همشو بخاطر تو تحمل میکنم عروسکم..از اون روز هم با باجون نذاشت دیگه برم خونه ی...
3 ارديبهشت 1393
1